ي داستان جالب
امروز يه داستان قشنگ خوندم دلم نيومد نذارمش اينجا . خوندنش خالي از لطف نيست او دزدي ماهر بود و باچند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند. روزي با هم نشسته بودند و گپ مي زدند. در حين صحبتهايشان گفتند : ما چرا هميشه با فقرا وآدمهاي معمولي سرو كار داريم و قوت لايموت آنها را از چنگشان بيرون مي آوريم . بيائيد اينبار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تاآخر عمر برايمان بس مي باشد. البته دسترسي به خزانه سلطان هم كار آساني نبود .آنها تمامي راهها و احتمالات ممكن را بررسي كردند.اين كار مدتي فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود . تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند وخودرا به خزانه رسانيدن. خزانه مملو بود از پول و جواهرات قيمتي . آ...
نویسنده :
مامانی شهرزاد
14:46